
داستان کودکانه درباره نظم و سخت کوشی: مورچه تنبل و درس بزرگ زندگی
در این داستان کودکانه ی آموزنده، مورچه ای به نام تُنبلک از کار و نظم در زندگی دوری می کند و به تنبلی می پردازد. اما با فرا رسیدن زمستان و کمبود غذا، او متوجه اهمیت سخت کوشی و نظم می شود. با کمک دوستانش، تُنبلک درس بزرگی می گیرد و تبدیل به مورچه ای مسئول و منظم می شود. این داستان به کودکان اهمیت کار گروهی، نظم و تلاش را آموزش می دهد.
در یک دشت سرسبز و زیبا، خانواده ای از مورچه ها در زیر سایه ی درختان بزرگ زندگی می کردند. این خانواده ی پرجمعیت به نظم و سخت کوشی معروف بودند. هر مورچه وظیفه ای داشت و همه با تلاش و همکاری خانه ی زیبای خود را ساخته بودند. اما در میان آن ها، یک مورچه به نام «تُنبلک» بود که اصلاً علاقه ای به کار کردن نداشت.
تُنبلک بیشتر روز را زیر برگ ها دراز می کشید و آواز می خواند. وقتی دیگر مورچه ها با دانه ها و برگ های کوچک در صف منظم به لانه برمی گشتند، تُنبلک فقط نگاه می کرد و می گفت:
چرا این قدر زحمت می کشید؟ زندگی باید آسان و بی دغدغه باشد!
مورچه های دیگر همیشه تلاش می کردند تُنبلک را تشویق کنند که کار کند، اما او همیشه بهانه ای داشت.
روزی که همه چیز تغییر کرد
یک روز صبح، رئیس مورچه ها به همه گفت:
دوستان عزیز، فصل سرما نزدیک است. باید ذخیره ی غذاهایمان را کامل کنیم. هر کس وظیفه ای دارد!
مورچه ها شروع به کار کردند، اما تُنبلک دوباره پشت یک سنگ نشست و گفت:
من که گرسنه نیستم، چرا باید کار کنم؟!
روزها گذشت و همه سخت تلاش کردند. تُنبلک اما همچنان وقتش را با بازی و استراحت می گذراند.
بحران در زمستان
با آمدن زمستان، برف همه جا را پوشاند. باد سردی وزید و دیگر نمی شد از لانه بیرون رفت. مورچه ها دور هم جمع شدند و غذاهایی که جمع کرده بودند را به اشتراک گذاشتند. اما تُنبلک که هیچ کمکی نکرده بود، سهم زیادی نداشت. او خیلی زود گرسنه شد و به رئیس مورچه ها گفت:
لطفاً به من هم غذا بدهید!
رئیس با مهربانی گفت:
تُنبلک جان، ما همیشه به تو گفتیم که باید سهم خودت را جمع کنی. اما تو گوش ندادی. با این حال، ما تو را تنها نمی گذاریم. این بار به تو کمک می کنیم، اما باید قول بدهی که در آینده نظم و کار را یاد بگیری.
درس بزرگی برای تُنبلک
تُنبلک از رفتار دوستانش شرمنده شد و تصمیم گرفت تغییر کند. وقتی بهار آمد، او اولین کسی بود که از لانه بیرون رفت و شروع به جمع کردن برگ و دانه کرد. حالا او به همه کمک می کرد و فهمید که کار گروهی چقدر لذت بخش است.
از آن به بعد، تُنبلک دیگر مورچه ای تنبل نبود. او با تلاش و نظم، یکی از بهترین اعضای گروه شد و همیشه به دیگران کمک می کرد. مورچه ها به او افتخار می کردند و تُنبلک هم از زندگی جدیدش بسیار خوشحال بود.