
لورا، موش کوچولوی شنوا و راز جنگل پرآوازه
لورا، یک موش کوچولوی کنجکاو و پرحرف، در جنگلی سرسبز زندگی میکند که پر از حیوانات سخنگو است. او همیشه به جای گوش کردن، زیاد صحبت میکند و همین باعث میشود در خطرهای مختلفی گیر بیفتد؛ مثلاً یک روز با قطع صحبت خرگوش پیر، از هشدار طوفان بزرگ بیخبر میماند و در راه خانه گرفتار باران شدید میشود. پس از نجات توسط جغد دانا، او راز «گوش دادن» را میآموزد و با دریافت یک برگ جادویی به عنوان نشانه سکوت، سفر تازهای را آغاز میکند. لورا با ساکت ماندن و دقت به صداهای جنگل، خطر حمله روباه حیلهگر را کشف میکند، به مورچهها برای نجات لانهشان کمک میکند، و در نهایت به قهرمانی محبوب تبدیل میشود که همه به خردش احترام میگذارند.
لورا، موش کوچولوی شنوا و راز جنگل پرآوازه
فصل اول: موشی که همیشه حرف میزد
در قلب جنگلِ سبزِ "آوازه"، جایی که درختان قدیمی با برگهای طلایی زمزمهی اسرار زمین را میگفتند، موش کوچولویی به نام لورا زندگی میکرد. لورا موشی خاکستری با چشمان درشتِ فندقی بود که بهجای دو گوش تیز، دو گلِ کوچکِ بنفش روی سرش روییده بود! اما مشکل لورا این بود که همهچیز را میدانست، یا حداقل اینطور فکر میکرد. او آنقدر پرحرف بود که حتی وقتی خرگوشها از هویجهای تازه حرف میزدند، وسط حرفشان میپرید و میگفت: «میدونم، میدونم! هویجها تو شمالیترین تپه هستن!» اما واقعیت این بود که هیچوقت گوش نمیکرد...
یک روز، وقتی لورا کنار برکهی شفاف مشغول تعریف از ماجراجوییهای ساختگی خود بود، پیرخرگوشِ دانا که موهای سفیدش برقِ مهتاب را میدزدید، به او نزدیک شد و گفت: «لورا جان، طوفانِ سیاهی از راه میرسه. باید به لونهات پناه ببری!» اما لورا، وسطِ حرفِ او خندید و گفت: «طوفان؟ هوا که آفتابیه! من میخوام برم کنار درخت بلوط بازی کنم!» و قبل از اینکه خرگوش توضیح دهد که ابرهای سیاه پشت کوهها پنهان شدهاند، لورا دور شد.
فصل دوم: درسِ سکوت
لورا آنقدر در حال دویدن و آواز خواندن بود که متوجه نشد باد چگونه ناگهان سرد شد. برگها شروع به رقصِ وحشی کردند و آسمان با غرشی ترسناک شکافت. بارانِ سوزان مانند تیرهای نامرئی به زمین میخورد، و لورا که راهِ خانه را گم کرده بود، زیرِ بوتهی خاری پناه گرفت. در آن تاریکی، تنها صدایی که شنید، بالزدنِ آرامی بود که از بالای سرش میآمد. جغدِ پیرِ جنگل، بومینا، با چشمانی درخشان مثل دو مشعل، به او نگاه میکرد و گفت: «اگر گوش میکردی، حالا کنار خانوادهات بودی.»
بومینا لورا را به لانهاش روی بلندترین درختِ صنوبر برد و به او یاد داد که گوش کردن، کلیدِ دیدنِ نامرئیهاست. جغد به او برگِ جادوییِ طلایی داد که همیشه روی سینهاش میدرخشید و هر وقت لورا زیاد حرف میزد، گرم میشد تا به او یادآوری کند که سکوت کند.
فصل سوم: نجاتِ جنگل
صبح روز بعد، لورا با دقت به صداهای جنگل گوش میداد: زمزمهی مورچهها که میگفتند: «سریعتر! سیل میاد!»، صدای تقتقِ شاخهها از سمتی که روباهِ حیلهگر در کمین بود، و حتی آوازِ آرامِ کرمهای شبتاب که از گنجینههای پنهانِ زمین حرف میزدند.
یکبار، وقتی لورا ساکت نشسته بود، شنید که مورچهها فریاد میزدند: «سدی که ساختیم شکسته! آب داره میاد!» او با سرعت به تپهی مورچهها رفت و با دندانهای ریزش کمک کرد تا مسیر آب را عوض کنند. مورچهها از او تشکر کردند و گفتند: «تو قهرمان ما شدی، فقط چون گوش کردی!»
اما بزرگترین آزمون وقتی بود که لورا صدای پچپچِ روباه را از پشت بوتهها شنید: «امشب، وقتی همه خوابن، به لانهی خرگوشها حمله میکنم...» لورا اینبار بهجای فریاد زدن، با دقت به لانهی خرگوشها خزید و به آنها هشدار داد. خرگوشها لانه را تقویت کردند و وقتی روباه آمد، با تلهی گیاهان خاردار فرار کرد!
فصل چهارم: جشنی برای گوشهای کوچک
از آن روز، همهی حیوانات جنگل میدانستند که لورا نه با حرفهایش، بلکه با گوشهایش قهرمان شده است. جشنی بزرگ در جنگل برگزار شد، جایی که بومینا گفت: «شنوا بودن، گنجی است که دشمنان را به دوستان تبدیل میکند.» لورا حالا دیگر میدانست که سکوت، او را به دنیایی بزرگتر از خیالپردازیهایش وصل کرده است؛ دنیایی که در آن، حتی سنگها هم قصههایی برای گفتن داشتند...