بازگشت به خانه
داستان راز کریستال های درخشان و مراقبت از داشته ها

راز کریستال های درخشان و مراقبت از داشته ها

در سیاره ای دوردست، گروهی از آدم فضایی های کنجکاو می آموزند که چگونه از وسایلشان مراقبت کنند و آن ها را بیهوده خراب نکنند. اما وقتی یکی از آن ها یک کریستال جادویی را از دست می دهد، همه چیز تغییر می کند!


راز کریستال های درخشان و مراقبت از داشته ها

در سیاره ای دوردست به نام «زیرون»، آدم فضایی های کوچک و رنگارنگی زندگی می کردند که به داشتن فناوری های پیشرفته و ابزارهای شگفت انگیز معروف بودند. هر کدام از آن ها وسایل مخصوص خود را داشتند، اما بسیاری از آن ها به راحتی وسایلشان را گم می کردند یا خراب می کردند و برایشان اهمیتی نداشت.

یکی از این آدم فضایی ها، پازو نام داشت. پازو عاشق جمع کردن کریستال های درخشان بود. این کریستال ها انرژی زیادی در خود ذخیره داشتند و می توانستند دستگاه های مختلف را روشن کنند. اما پازو همیشه بی دقت بود؛ کریستال هایش را هر جایی می گذاشت و بعضی اوقات آن ها را می شکست یا گم می کرد.

یک روز، استاد بزرگ سیاره، که «زوفار» نام داشت، همه را در میدان مرکزی شهر جمع کرد. او یک کریستال بزرگ و درخشان را به همه نشان داد و گفت: «این، آخرین کریستال انرژی است که در این سیاره باقی مانده است. اگر آن را از دست بدهیم، دیگر هیچ نیرویی برای روشن کردن شهرمان نخواهیم داشت!»

آدم فضایی های کوچک با تعجب به هم نگاه کردند. یکی از آن ها پرسید: «چرا؟ مگر ما کریستال های زیادی نداشتیم؟»

استاد زوفار آهی کشید و پاسخ داد: «بله، اما بیشتر شما کریستال ها را به سادگی گم کردید، خراب کردید یا بی دلیل هدر دادید.»

پازو احساس شرمندگی کرد، چون می دانست که خودش هم در این مشکل نقش داشته است. او تصمیم گرفت که از آن روز به بعد، از کریستال هایش بهتر مراقبت کند. اما دیگر دیر شده بود؛ چون کریستال های زیادی باقی نمانده بود.

ناگهان، فریاد هیجان زده ای از طرف یکی از آدم فضایی های کوچک به نام «ریزو» بلند شد: «من شنیده ام که در دل کوه های یخی، کریستال های پنهانی وجود دارند! شاید بتوانیم آن ها را پیدا کنیم و شهرمان را نجات دهیم!»

استاد زوفار گفت: «اما مسیر کوه های یخی بسیار خطرناک است. تنها کسانی که واقعاً ارزش این کریستال ها را می دانند، می توانند به دنبالشان بروند.»

پازو مشتاقانه جلو آمد و گفت: «من می خواهم بروم! قول می دهم که این بار از کریستال ها بهتر مراقبت کنم!»

ریزو و چند آدم فضایی دیگر نیز داوطلب شدند. آن ها سفری طولانی را آغاز کردند، از دره های عمیق عبور کردند و از طوفان های شدید جان سالم به در بردند. در نهایت، به کوه های یخی رسیدند و پس از جستجوی فراوان، کریستال های درخشانی را پیدا کردند که درون یخ های ضخیم محبوس شده بودند.

اما یک مشکل وجود داشت: آن ها فقط می توانستند تعداد محدودی از کریستال ها را با خود ببرند. این یعنی که باید با دقت از آن ها مراقبت می کردند و اجازه نمی دادند که دوباره مثل قبل هدر بروند.

پازو که حالا درس بزرگی گرفته بود، کریستال ها را در یک محفظه ی ایمن قرار داد و با دقت آن ها را به سیاره ی خودشان بازگرداند. وقتی به شهر رسیدند، استاد زوفار با لبخند گفت: «امروز، شما فقط کریستال نیاورده اید، بلکه درسی ارزشمند یاد گرفته اید. اگر از داشته هایتان مراقبت کنید، دیگر هرگز با مشکل روبه رو نخواهید شد.»

از آن روز به بعد، همه ی آدم فضایی های سیاره ی زیرون یاد گرفتند که چگونه از وسایلشان به خوبی مراقبت کنند. آن ها دیگر چیزهای باارزششان را گم نمی کردند، بیهوده خراب نمی کردند و همیشه برای آینده شان برنامه ریزی می کردند.

و این گونه، سیاره ی زیرون با نور کریستال های درخشان دوباره به روشنایی رسید و همه ی ساکنان آن، خوشحال و راضی بودند.