بازگشت به خانه
داستان داستان راستگویی بهتر از دروغ

داستان راستگویی بهتر از دروغ

این داستان در مورد دو خواهر و برادر راست گو است که با تصمیم درست و گفتن حرف راست از مشکلاتی که برایشان پیش می آید جلوگیری می کنند.


روزی روزگاری، در روستای کوچکی، دو خواهر و برادر به نام های سارا و علی زندگی می کردند. آن ها همیشه با هم بازی می کردند و در کارهای خانه به پدر و مادرشان کمک می کردند. سارا و علی بسیار مهربان و راستگو بودند و همیشه سعی می کردند کارهای خوب انجام دهند.

خانه ی آن ها کنار خانه ی همسایه ای به نام آقای رامین بود. آقای رامین مردی بسیار خوش ظاهر بود و همیشه با لبخند و تعریف و تمجید از دیگران صحبت می کرد. اما در دل، او فردی حیله گر و چاپلوس بود که دوست داشت دیگران را فریب دهد تا خودش به منافع برسد.

یک روز، سارا و علی داشتند در حیاط خانه شان بازی می کردند که آقای رامین به آن ها نزدیک شد و با صدایی آرام و مهربان گفت: "چه بچه های خوبی! شما بهترین همسایه هایی هستید که تا به حال دیده ام." سارا و علی با لبخند تشکر کردند، اما نمی دانستند که آقای رامین به دنبال نقشه ای جدید است.

آقای رامین به حرف هایش ادامه داد: "می دانید؟ دیروز دیدم که پدرتان خیلی ناراحت بود. فکر کنم شما کار اشتباهی کرده اید و او از شما دلخور شده است." سارا و علی با تعجب به هم نگاه کردند. آن ها می دانستند که هیچ کار اشتباهی نکرده اند.

سارا با صداقت گفت: "نه آقای رامین، ما همیشه سعی می کنیم راستگو باشیم و کارهای خوب انجام دهیم. پدرمان هم همیشه از ما راضی است."

اما آقای رامین با خنده ای مرموز گفت: "شاید، ولی بعضی وقت ها بهتر است کمی دروغ بگویید تا مشکل ها حل شوند." علی با ناراحتی گفت: "ما یاد گرفته ایم که همیشه راست بگوییم، حتی اگر سخت باشد."

روز بعد، آقای رامین به دیدن پدر و مادر سارا و علی رفت و شروع به تعریف و تمجید کرد. او گفت: "فرزندان شما خیلی خوب هستند، اما دیروز دیدم که دارند چیزی را مخفی می کنند. شاید بهتر باشد بیشتر مراقب آن ها باشید."

پدر و مادر سارا و علی نگران شدند و آن ها را صدا کردند. وقتی سارا و علی وارد خانه شدند، پدرشان با صدای جدی پرسید: "آیا چیزی از ما مخفی می کنید؟"

سارا با صداقت پاسخ داد: "نه، ما هیچ چیزی مخفی نکرده ایم." علی هم اضافه کرد: "ما همیشه سعی می کنیم راستگو باشیم و هیچ وقت نمی خواهیم شما را ناراحت کنیم."

پدر و مادرشان با دقت به چشمان فرزندان شان نگاه کردند و فهمیدند که آن ها راست می گویند. پدرشان گفت: "ما به شما اعتماد داریم و می دانیم که همیشه راست می گویید."

اما آقای رامین که پشت در گوش ایستاده بود، ناراحت شد که نقشه اش کار نکرده است. او که دوست داشت خانواده ها را به هم بدبین کند، فهمید که صداقت سارا و علی قوی تر از حیله گری اوست.

چند روز بعد، آقای رامین خودش به دردسر افتاد. او به یکی از همسایه ها دروغی گفته بود تا از او چیزی قرض بگیرد، اما دروغش فاش شد و دیگر هیچ کس به او اعتماد نمی کرد. همه فهمیدند که او فردی چاپلوس و حیله گر است.

سارا و علی، با اینکه هنوز هم با احترام با آقای رامین برخورد می کردند، اما یاد گرفتند که همیشه باید به صداقت و راستگویی پایبند باشند. آن ها متوجه شدند که صداقت حتی در مقابل آدم های چاپلوس و فریبکار هم بهترین راه است.

پدر و مادرشان هم به آن ها گفتند: "هیچ چیز به اندازه صداقت ارزشمند نیست. اگر همیشه راستگو باشید، هیچ وقت نیازی به پنهان کردن چیزی نخواهید داشت."

و از آن روز به بعد، سارا و علی با اطمینان بیشتر و قلبی پر از صداقت زندگی کردند و همه در روستا آن ها را به عنوان نمونه ای از راستی و درستی می شناختند.