بازگشت به خانه
داستان آراد و خرگوش راهنما

آراد و خرگوش راهنما

داستان درباره پسری به نام آراد است که به دلیل لجبازی اش بدون اجازه به جنگل می رود. با وجود هشدار پدرش، او مسیر خود را گم می کند و در جنگل تاریک و خطرناک سرگردان می شود. وقتی آراد خسته و ترسیده است، یک خرگوش کوچک و مهربان به کمکش می آید و راه خانه را نشانش می دهد. در نهایت، آراد متوجه می شود که لجبازی همیشه خوب نیست و گاهی باید به حرف دیگران گوش داد.


در یک دهکده کوچک و زیبا که کنار جنگلی سرسبز قرار داشت، پسری به نام «آراد» زندگی می کرد. آراد پسری باهوش و پرانرژی بود، اما یک مشکل بزرگ داشت: او بسیار لجباز بود. هر وقت پدر و مادرش به او توصیه ای می کردند، آراد همیشه با آنها مخالفت می کرد.

یک روز، آراد تصمیم گرفت بدون اجازه به جنگل برود. پدرش به او هشدار داده بود: «آراد، جنگل جای خطرناکی است. حیوانات وحشی و راه های پرپیچ و خم دارد. اگر راه را گم کنی، ممکن است به مشکل بربخوری.» اما آراد گوش نکرد. او گفت: «من بزرگ شدم و می دانم چه کار کنم!»

او با سبدی از غذا و آب راهی جنگل شد. در ابتدا همه چیز خوب پیش می رفت. پرندگان آواز می خواندند و آفتاب از لابلای برگ های درختان به او می تابید. آراد با خود گفت: «دیدید؟ چیزی برای نگرانی وجود ندارد.»

اما همان طور که آراد پیش می رفت، راه جنگل پیچیده تر و تاریک تر شد. او مسیر خود را گم کرد و هر چه بیشتر تلاش کرد، بیشتر در عمق جنگل فرو می رفت. آسمان شروع به تیره شدن کرد و صدای حیوانات وحشی از دور به گوش می رسید. آراد کمی ترسید، اما هنوز هم لجبازی می کرد و نمی خواست قبول کند که اشتباه کرده است.

ساعاتی گذشت و آراد خسته و گرسنه شد. او زیر درختی نشست و با خود فکر کرد: «کاش به حرف پدرم گوش می کردم.» اما ناگهان صدای خش خش برگ ها از پشت سرش شنیده شد. آراد با ترس به عقب نگاه کرد و دید یک خرگوش کوچک سفید از میان درختان بیرون آمد. خرگوش با نگاهی مهربان به آراد نگاه کرد و گفت: «گم شدی؟»

آراد که از حضور خرگوش متعجب شده بود، آهسته سر تکان داد و گفت: «بله، راه خانه ام را گم کرده ام. نمی دانم چطور به خانه برگردم.»

خرگوش لبخندی زد و گفت: «من راه را می دانم. اگر به من اعتماد کنی و به دنبالم بیایی، می توانی به خانه برگردی.» آراد ابتدا لجبازی کرد و گفت: «نه، من خودم می توانم راه خانه ام را پیدا کنم!» اما پس از لحظه ای تفکر، خسته و ناامید به نظر آمد و قبول کرد که اشتباه کرده است. او گفت: «خیلی خب، به حرفت گوش می کنم. بیا راه را نشانم بده.»

خرگوش کوچک با سرعت شروع به دویدن کرد و آراد هم به دنبالش دوید. آنها از میان درختان عبور کردند و به جایی رسیدند که نور آفتاب دوباره بر روی زمین جنگل می تابید. ناگهان آراد متوجه شد که نزدیک خانه شان است!

آراد نفس عمیقی کشید و با لبخندی از خرگوش تشکر کرد: «متشکرم! تو به من کمک کردی که بفهمم لجبازی گاهی نتیجه بدی دارد. از این به بعد به حرف بزرگترها گوش می کنم.» خرگوش کوچک لبخندی زد و گفت: «خوب است که این درس را یاد گرفتی. همیشه به یاد داشته باش که گاهی کمک گرفتن از دیگران نه تنها عیب نیست، بلکه نشانه خردمندی است.»

آراد با قلبی آرام به خانه بازگشت. پدر و مادرش او را در آغوش گرفتند و از اینکه سالم برگشته بود، بسیار خوشحال شدند. از آن روز به بعد، آراد همیشه به نصیحت های دیگران گوش می داد و هرگاه مشکلی داشت، از دیگران کمک می خواست.

داستان آراد به همه بچه های دهکده یاد داد که لجبازی کردن همیشه نتیجه خوبی ندارد و گاهی گوش کردن به حرف دیگران می تواند راه حل بهترین باشد.