
داستان صوتی مرد قدیس و راهزن
زندگی بسیار معنی عمیقی دارد و هر آنچه در ظاهر برداشت می شود را نباید زود باور کرد و باید به اعماق آن فکر کنیم.
گروه داستان های کودکانه حسام. زمانی در دوران جوانی، قدیسی را در خلوتش، در بالای یک تپه ملاقات کردم. هنگامی که ما درباره ی پرهیز کاری با هم گفت و گو می کردیم ، راهزنی لنگ لنگان و خسته و درمانده به نزدیکی ما آمد. وقتی به بیشه رسید.
در برابر قدیس زانو زد و گفت: ای قدیس. من باید به آرامش برسم. گناه های من روی دوش های من سنگینی می کنند. قدیس پاسخ داد: گناه های من هم بر دوش من سنگینی می کند. راهزن گفت: اما من دزد و غارتگرم. قدیس پاسخ داد: من هم دزد و غارتگرم. راهزن گفت: اما من قاتل هستم و خون بسیاری از مردم را تا به حال ریخته ام. قدیس پاسخ داد: من هم قاتل هستم و خون بسیاری از مردمان را ریخته ام.
گروه داستان های کودکانه حسام. راهزن گفت: من جنایت های بی شماری مرتکب شدم. باز قدیس پاسخ داد: من هم جنایت های بی شماری مرتکب شدم. سپس راهزن برخاست و به قدیس نگاه کرد. در چشم هایش نگاه عجیبی بود و وقتی ما را ترک کرد خوشحال بود و شادی کنان از تپه پایین رفت.
من به قدیس رو کردم و گفتم: برای چه خود را به جنایت های مرتکب نشده متهم کردی؟ مگر نمی بینی که این مرد دیگر به تو ایمان ندارد؟ قدیس پاسخ داد: درست است که او دیگر به من ایمان ندارد ، اما او با تسلی خاطر بسیار اینجا را ترک کرد. در آن لحظه ما صدای راهزن را می شنیدیم که در دور دست ها آواز می خواند و صدای آواز خواندنش دشت را با شادمانی سرشار می کرد.