
داستان تصمیم برای موفقیت
نتیجه یک تصمیم که می تواند زندگی یک نفر را به کل تغییر دهد. یک اتفاق بد می تواند یک فرد را به موفقیت برساند و یا در بدبختی غرق کند.
در دهکده ای کوچک و دورافتاده، پسری به نام سامان زندگی می کرد. او از کودکی یتیم بود؛ پدرش زمانی که سامان بسیار کوچک بود، در یک حادثه ناگوار جان خود را از دست داد. پس از مرگ پدر، زندگی سامان به شکل غم انگیزی تغییر کرد. او چهار برادر و دو خواهر داشت، اما هیچ کدام از آن ها او را دوست نداشتند. حتی مادرش نیز، به جای اینکه از او حمایت کند، همیشه او را سرزنش می کرد و به او بی اعتنایی می کرد.
سامان پسر آرام و سربه زیر بود، اما قلبش از بی مهری خانواده اش پر از درد بود. هر روز صبح با دیدن رفتار سرد مادرش، چشمانش پر از اشک می شد، اما او هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. برادرها و خواهرهایش همیشه او را تحقیر می کردند و کارهای سخت و طاقت فرسا را به دوش او می انداختند. آن ها او را پسر بی فایده و بی ارزشی می نامیدند و سامان روزها با تحمل این همه تلخی، در سکوت و تنهایی زندگی می کرد.
سال ها گذشت و سامان نوجوان شد. در دلش آرزو داشت که بتواند از این زندگی پر از رنج و تحقیر فرار کند و جایی دور به دنبال خوشبختی برود. یک روز، وقتی که دیگر تاب تحمل این همه بی مهری را نداشت، تصمیم گرفت دهکده را ترک کند. با چشمانی پر از اشک به مادرش نگاه کرد، اما هیچ احساسی از محبت در چهره او ندید. سامان بدون خداحافظی با هیچ کدام از اعضای خانواده اش، شبانه وسایل کمی که داشت را برداشت و به راه افتاد.
سفر او بدون هیچ مقصد مشخصی آغاز شد. او فقط می خواست از دهکده ای که در آن احساس بی ارزشی می کرد، دور شود. اولین شب را در دل جنگل سپری کرد، جایی که تنها صدای باد و حیوانات وحشی در گوشش طنین انداز بود. با وجود ترس از ناشناخته ها، سامان احساس آزادی می کرد. برای اولین بار در زندگی اش، هیچ کس نبود که او را تحقیر کند یا به او نگاه سرد بیندازد.
پس از روزها پیاده روی، به شهری بزرگ و پرجمعیت رسید. آن شهر با دهکده کوچک و فقیر او کاملاً متفاوت بود. در ابتدا، سامان هیچ کاری نداشت و روزها در خیابان ها پرسه می زد و گاهی از مردمی که از کنارش می گذشتند، کمک کوچکی می گرفت. او تصمیم گرفته بود به هر طریقی که شده، روی پای خودش بایستد. روزها می گذشت و سامان در جستجوی کار بود. هرگز شکایتی از سختی های زندگی نمی کرد؛ به هر کاری دست می زد تا بتواند خود را به جلو براند.
یک روز، وقتی که سامان خسته و گرسنه در بازار قدم می زد، مردی ثروتمند و محترم او را دید. آن مرد که در کار تجارت بود، به دنبال کارگری بود که به او در کارهایش کمک کند. سامان با فروتنی نزد او رفت و درخواست کار کرد. مرد که از چهره جدی و تلاش سامان خوشش آمده بود، او را به کار گرفت. سامان روزها سخت کار می کرد و در کنار آن، از تجارب مرد تاجر استفاده می کرد. او به تدریج همه چیز درباره تجارت را یاد گرفت؛ از خرید و فروش کالاها تا محاسبات دقیق مالی.
پس از چند سال، سامان که دیگر جوانی پر از انگیزه و دانش بود، به تاجر اعتماد مرد ثروتمند تبدیل شد. او اکنون می توانست برای خودش تصمیم گیری کند و حتی شعبه ای از تجارت مرد را مدیریت کند. پس از مدتی، با پس اندازهایی که از کارهایش به دست آورده بود، توانست کسب وکار خود را راه اندازی کند. موفقیت های پی درپی او را به یکی از بزرگ ترین تاجران شهر تبدیل کرد.
حالا دیگر سامان مردی ثروتمند و موفق بود. او به یاد روزهایی افتاد که در دهکده اش تنها و بی ارزش بود، اما حالا جایگاه بالایی در اجتماع داشت. تصمیم گرفت به دهکده اش برگردد تا خانواده اش را ببیند، اما نه به عنوان همان پسری که روزی با بی محبتی آن ها روبرو بود، بلکه به عنوان کسی که از تمام رنج های گذشته برای رسیدن به موفقیت استفاده کرده بود.
وقتی به دهکده بازگشت، برادرها و خواهرهایش به سختی او را شناختند. آن ها دیگر نمی توانستند باور کنند که این مرد خوش لباس و ثروتمند همان پسر کوچکی است که روزی از او متنفر بودند. مادرش که اکنون پیر و شکسته شده بود، با دیدن سامان به گریه افتاد. او از تمام بی محبتی هایی که به سامان کرده بود پشیمان بود و دیگر به یاد نمی آورد چرا آن چنان با پسرش سرد رفتار می کرد.
سامان با قلبی مهربان، به آن ها کمک کرد و حتی خانه ای برایشان ساخت. او تصمیم گرفت در دهکده بماند و با استفاده از ثروتش به مردم آنجا نیز کمک کند. هرچند زخمی که از دوران کودکی در قلبش داشت هیچ گاه به طور کامل التیام نیافت، اما او آموخت که گاهی بزرگ ترین دردها می توانند زمینه ساز بزرگ ترین موفقیت ها شوند.