
داستان راز کتاب گم شده حسام
داستان معمایی و ماجراجویانه برای یافتن کتاب گم شده.
روزی روزگاری، پسری به نام حسام زندگی می کرد. حسام عاشق کتاب خواندن بود و هر شب قبل از خواب، یکی از کتاب های داستان محبوبش را می خواند. او یک کتاب ویژه داشت که بیش از همه دوستش داشت. این کتاب پر از داستان های شگفت انگیز بود؛ داستان هایی درباره شاهزاده ها، اژدهاها و دنیایی که در آن هر چیزی ممکن بود.
یک شب، وقتی حسام آماده ی خواندن داستان پیش از خوابش بود، متوجه شد که کتاب محبوبش را پیدا نمی کند. او تمام اتاقش را گشت؛ زیر تخت، داخل کمد و حتی میان لباس هایش، اما خبری از کتاب نبود. حسام نگران شد و با خودش فکر کرد: «ممکن است آن را جایی گذاشته باشم که فراموش کرده ام. شاید توی سالن، یا حتی در حیاط خانه!»
فردا صبح، حسام تصمیم گرفت که ماجرای گم شدن کتابش را به یک ماجراجویی بزرگ تبدیل کند. او به مادرش گفت: «مامان، کتابم گم شده! من باید آن را پیدا کنم. شاید در جاهای مختلف خانه پنهان شده باشد.»
مادر لبخندی زد و گفت: «خوب است! پس می توانی یک کارآگاه باشی و به دنبال سرنخ ها بگردی!»
حسام که از ایده ی مادرش خوشحال شده بود، مثل یک کارآگاه به دنبال نشانه هایی از کتابش گشت. او ابتدا به آشپزخانه رفت و از مادر پرسید: «مامان، آیا دیشب کتابم را اینجا دیده ای؟»
مادر گفت: «نه عزیزم، اما شاید در اتاق نشیمن باشد. یادت می آید دیروز بعدازظهر آنجا مشغول خواندن بودی؟»
حسام سریع به اتاق نشیمن رفت. همه جا را جستجو کرد: روی مبل ها، زیر میز و حتی بین کوسن ها، اما باز هم کتاب پیدا نشد. سپس به ذهنش رسید که شاید برادر کوچکش، کیان، کتاب را برداشته باشد. او به اتاق کیان رفت و پرسید: «کیان، آیا کتاب من را دیده ای؟»
کیان که مشغول بازی با اسباب بازی هایش بود، با چشمانی بزرگ به حسام نگاه کرد و گفت: «نه داداش، اما شاید در باغ باشد! دیروز تو با کتابت به حیاط رفته بودی.»
حسام که این را شنید، فوراً به سمت باغ دوید. او گوشه به گوشه حیاط را جستجو کرد. پشت درخت ها، کنار گل ها و حتی روی نیمکت. اما همچنان خبری از کتاب نبود. کم کم احساس ناامیدی کرد.
همین که در حال بازگشت به خانه بود، به یاد آورد که روز قبل به خانه ی دوستش، علی، رفته بود. شاید کتابش را آنجا جا گذاشته بود! بدون معطلی به سراغ تلفن رفت و به علی زنگ زد: «علی، آیا کتاب من را در خانه ی شما دیده ای؟»
علی کمی فکر کرد و سپس گفت: «آره، یادم می آید که دیروز تو آن کتاب را با خودت آورده بودی. فکر کنم آن را روی میز گذاشتی و فراموش کردی برداری.»
حسام با خوشحالی گفت: «خیلی ممنون علی! حالا می توانم کتابم را پیدا کنم.»
فردای آن روز، حسام به خانه ی علی رفت و کتابش را که روی میز کوچک کنار پنجره بود، برداشت. او با لبخند بزرگی به خانه برگشت و به مادرش گفت: «بالاخره کتابم را پیدا کردم!»
مادر با مهربانی گفت: «خوب دیدی؟ وقتی پشتکار داشته باشی و به دنبال سرنخ ها بگردی، همیشه می توانی راه حل را پیدا کنی.»
از آن روز به بعد، حسام همیشه قبل از خواب مطمئن می شد که کتابش را در جای امن گذاشته است تا دیگر هرگز گم نشود. او فهمید که حتی کوچک ترین ماجراجویی ها می توانند درس های بزرگی داشته باشند.
و اینگونه، حسام و کتاب محبوبش دوباره کنار هم بودند و شب های پر از داستان های شگفت انگیز را با هم می گذراندند.