
داستان دوستانِ دریاچه و ماهی ها
یک داستان کودکانه در مورد چند ماهی که در دریاچه زندگی می کنند و یک روز یک خانواده برای زندگی به آن دریاچه می آیند و در کنار دریاچه خانه می سازند و ماجرا هایی که رخ می دهد.
روزی روزگاری در دل کوهستانی زیبا، دریاچه ای بزرگ و آرام وجود داشت. آب های زلال و شفاف آن دریاچه مأمنِ انواع ماهی های رنگارنگ بود. ماهی های کوچک و بزرگ، سبز و قرمز، همه در کنار هم زندگی آرام و شادی داشتند. هر روز در میان جلبک ها و سنگ های زیر آب بازی می کردند و از نور خورشید که از سطح آب عبور می کرد و به کف دریاچه می رسید لذت می بردند.
در میان ماهی های دریاچه، پنج ماهی کوچک به نام های نیکو، آبی، طلایی، نقره ای و قرمزی زندگی می کردند. نیکو، ماهی شاد و پرجنب و جوشی بود که همیشه به دنبال کشف چیزهای جدید در دریاچه بود. آبی، آرام و محتاط بود و همیشه به دوستانش یادآوری می کرد که باید مراقب باشند. طلایی، زیبا و جذاب بود و همیشه بهترین ایده ها را داشت. نقره ای بسیار باهوش بود و همیشه به همه کمک می کرد. و قرمزی، کوچک ترین ماهی بود که همه او را دوست داشتند و همیشه به دنبالش می گشتند.
یک روز، ماهی ها در حالی که در اطراف سنگ های بزرگ بازی می کردند، صدای عجیبی از دور شنیدند. نیکو اولین ماهی بود که کنجکاوانه سر از آب بیرون آورد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. بالای دریاچه، در کنار درختان بلند، خانواده ای از انسان ها آمده بودند. آنها در حال ساختن خانه ای کوچک در کنار دریاچه بودند. پدر خانواده، با تبر درختان خشکیده را می برید، و مادر خانواده آتش کوچکی روشن کرده بود تا غذا آماده کند. دو کودک بازیگوش نیز در حال دویدن در اطراف بودند.
ماهی ها با تعجب به این منظره نگاه می کردند. نیکو گفت: «این ها کی هستند؟ چرا به دریاچه ما آمده اند؟»
آبی با احتیاط گفت: «نباید زیاد نزدیک برویم. شاید خطرناک باشند!»
اما طلایی که همیشه نگاه مثبتی به همه چیز داشت، گفت: «شاید دوستان جدیدی برای ما باشند. بیایید از آنها بیشتر یاد بگیریم.»
از آن روز به بعد، ماهی های کوچک همیشه از دور به خانواده انسان ها نگاه می کردند. آنها دیدند که خانواده خانه ای کوچک و زیبا در کنار دریاچه ساختند. هر روز صبح، پدر خانواده با قایقی کوچک به میان دریاچه می آمد تا ماهی بگیرد، اما همیشه مراقب بود که تنها ماهی های بزرگ را بگیرد و به ماهی های کوچک آسیبی نرساند.
یک روز، کودکان خانواده تصمیم گرفتند که نزدیک دریاچه بازی کنند. آنها قایق کوچکی ساختند و روی آب گذاشتند. نیکو که کنجکاوی اش بیشتر از دیگران بود، به زیر قایق رفت و با باله هایش به آن ضربه زد. قایق به آرامی تکان خورد و کودک ها با تعجب به دوروبر نگاه کردند.
یکی از بچه ها گفت: «شاید یک ماهی بزرگ زیر قایق باشد!»
دخترک دیگر لبخند زد و گفت: «بیایید با ماهی ها دوست شویم!»
بچه ها هر روز با خود تکه های نان به کنار دریاچه می آوردند و به آب می ریختند. نیکو و دوستانش اول از دور نگاه می کردند، اما وقتی دیدند که خطری وجود ندارد، به سطح آب آمدند و با لذت نان ها را می خوردند.
با گذشت زمان، ماهی ها و کودکان با هم دوست شدند. هر روز بچه ها کنار دریاچه می آمدند و با ماهی ها بازی می کردند. حتی گاهی وقت ها، نیکو به زیر قایق می رفت و آن را تکان می داد تا بچه ها را بخنداند.
اما یک روز، طوفانی بزرگ به دریاچه آمد. بادهای شدید دریاچه را متلاطم کرد و قایق بچه ها را به وسط دریاچه برد. ماهی ها که دیدند قایق در حال غرق شدن است، به سرعت به کمک آمدند. نیکو و دوستانش با هم قایق را به سمت ساحل هدایت کردند. وقتی بچه ها دوباره قایق خود را پیدا کردند، فهمیدند که ماهی ها آنها را نجات داده اند.
از آن روز به بعد، رابطه بچه ها و ماهی ها عمیق تر شد. آنها دیگر نه فقط به هم غذا می دادند، بلکه در کنار هم بازی می کردند و زندگی شادی را در کنار دریاچه تجربه می کردند.
هر بار که خورشید طلوع می کرد، دریاچه با صدای بازی ماهی ها و خنده بچه ها پر می شد. آنها یاد گرفته بودند که چطور با هم زندگی کنند و از هم مراقبت کنند. ماهی ها از زندگی خود در دریاچه لذت می بردند و خانواده انسان ها نیز خوشحال بودند که در این طبیعت زیبا خانه ای ساخته اند و دوستانی مانند ماهی های دریاچه دارند.
و این گونه بود که ماهی های کوچک و خانواده انسان ها در کنار هم زندگی ای پر از صلح و دوستی را در دل کوهستان به وجود آوردند.